فقدان

پرسش:
اولین فقدان همیشه تلخ است، اما بعد آدم یاد میگیرد که روی پای خودش بایستد.
پاسخ:
بعدها هم همین بود در کوچه در مدرسه در خانه آدمی میماند و فقدان های ریز و درشت یک روز رفیقی میرود یک روز ،عشقی یک روز جوانی اش را توی آینه نگاه میکند و میبیند که نیست، دودشده، رفته است.مثل همان نقاشی که بعد از مرگ معشوقش دیوانه وار رنگ میزد خط میکشید، انگار که هر خط یادگاری از او باشد از چیزی که نبودنش تازه معلوم کرده بود که چقدر بوده است.یکی دیگر اما بلند میشود، گرد و خاک از تن میتکاند و راهش را میرود. انگار که هر از دست دادنی، فقط یک جور تازه از بودن را یاد آدم میدهد.فقدان مثل آن لحظه ای است که کودک میفهمد.مادر همیشه کنارش نمیماند سخت است جان گاه است اما اگر نپذیرد اگر یاد نگیرد که خودش بایستد همیشه وابسته میماند همیشه ترسان از روزی که باز هم از دست بدهد.بعضی ها برای فرار فوری چیزی دیگر جایش میگذارند عشقی نو، شغلی نو،هدفی نو اما مگر میشود؟ مگر میشود یک زخم را با یک لباس تازه پوشاند و گفت که نیست؟روان کاوی یعنی درک این حقیقت که فقدان نه حادثه ای گذرا بلکه بخشی از ساختار روان است. غم از دست دادن از بین نمی رود، بلکه شکلش تغییر میکند چیزی که درون ما باقی میماند، اما دیگر ما را اسیر گذشته نمیکند
دیدگاهتان را بنویسید