تحلیل روانشناختی فیلم ویل هانتینگ خوب_ویژگی های افراد نابغه بی عزت نفس
شکل گیری عزت نفس
ویل هانتینگ به جرم بزهکاری در حال محاکمه دادگاه است. اما پروفسور لامبوتافی را متقاعد می کند که این جوان بزهکار نابغه ای استثنایی است و موفق می شود رای قاضی را برای آزادی مشروط او اخذ کند. لامبو متوجه می شود که ویل هانتینگ جوانی به شدت ناسازگار است. علیرغم مقاومت ویل لامبو او را به یکی از دوستان قدیمی خود که روان شناس ماهری است معرفی می کند. ویل در ابتدا رفتار مناسبی با روانشاس ندارد. اما بتدریج رابطه ای پر از اعتماد میان او و روانشناس شکل می گیرد و ویل نابغه راهی جدید را در زندگی آغاز می کند. صحبت های روانشناس با ویل باعث می شود دید ویل به زندگی تغییر یابد و سرانجام ویل را متقاعد کند بر ندای عشق به نامزدش دل ببندد و به جای پذیرش پیشنهاد سازمان اطلاعاتی امریکا، نزد نامزد خود برود.
افراد باهوش در همه موارد کامل نیستند
یکی از مشکلاتی که ما در ارتباط با افراد بسیار باهوش و نابغه داریم این است که آنها فکر می کنند با نبوغ خودشان حلال مشکلات در هر زمینه ای هستند درصورتیکه نمی شود تمام مسائل را با نبوغ خود حل کرد. زیرا در زندگی مسائلی است که برای حل کردن آن فقط باید عاشق بود و دقیقا در این فیلم معنی واقعی عشق نشان داده می شود که عشق ذاتی است نه اکتسابی. در این فیلم تمایز در کشف معنا را به خوبی مشخص می کند. آسیب های اجتماعی و واقعیت های دنیای جوان که روانشناس ویل هم به خوبی متوجه این قضیه است و از نبوغ ویل نمی خواهد سواستفاده کند بلکه مدام می بنید که او چه دوست دارد که او را به آن سمت و سو به صورت درست هدایت کند . ویل غالب وقت خود را با دوستانی می گذراند که از قول پروفسور میمون هستند و این قضاوت بسیار تندی است و پروفسور فکر می کند که فقط ارزش های او ستودنی است درصورتیکه در فیلم می بینید که ویل چقدر قشنگ و زیبا در قالب جملات بنیادی و ارزشی از خود دفاع می کند: آزادی مثل حق نفس کشیدن برای روح است. باز ارزش هایی که از او می شنوید که به روانشناس خود می گوید آجر روی آجر گذاشتن را نه تنها یک کار پرت بلکه دارای شرافت می داندو یا دیالوگ بسیار ارزنده اش در مواجهه با پیشنهاد کار در سازمان امنیت ملی که با یک استدلال ارزشی و پخته البته در قالب نبوغ خود آن را محترمانه رد می کند زیرا معتقد است رمزگشایی او شاید منجر به قتل عام بی گناهان شود و چقدر انسان دوستانه اینجا نبوغ خود را به کار میبرد. زیرا بسیار نوابغ هستند که در آزمایشگاههای علوم روز دنیا کار می کنند و هرگز به این نیاندیشیده اند که نتایج بلوغ آنها است که می شود بمب هایی بر سر مردم بی گناه که آنها را مثله مثله می کند و به عنوان یک نماد از نبوغی که لزوما اصلا عاقبت اندیش نیستند و چقدر روانشناس ویل قشنگ به پروفسور اشاره می کند که این جوانان هستند که ترجیح می دهند زندگی ساده و بی پیرایه خود را پی بگیرند و با شوخی و مزاح وقت خود را بگذرانند تا با درگیر شدن در مسائل مهمی که درنهایت کس دیگری پشت پرده از آن سود ببرد.
داشتن والدین با شخصیت های دیکتاتور مآب
دوستان ویل از نبوغ او سودجویی نمی کنند بلکه ویل را بخاطر خودش دوست دارند و این را واقع بینانه و خالصانه به او نشان می دهند درصورتیکه پروفسور به ویل به دیده ابزاری و شیئی می نگرد، همانطور که به او نگریسته اند و با جایزه ای پروفسور را تبدیل به ماشین نموده اند و خودش هیچ انتخابی نداشته است و او تصور می کند همین راه درستی است درحالیکه روانشناس ویل سعی دارد به پروفسور بفهماند که ویل اهل تحمیل نیست زیرا ویل توسط پدر دیکتاتوری بزرگ شده که جز تنبیه راه دیگری برای اثبات خود نداشته و محیط بسیار پررنجی را گذرانده است و این مسئله غرور و عظمتی به او داده تا خود را خوار نکند و هیچ وقت حاضر نمی شود که در برابر پول خود را بفروشد. گویا در دوران کودکی فقط در انتخاب نوع تنبیه حق انتخاب داشته، دیگر نمی خواهد اجازه دهد دیگران برای او تصمیم بگیرند. در واقع روانشناس ویل همان ویل رشدیافته است و ویل را طوری هدایت می کند که از میان همه پیچیدگی ها و وسوسه ها سرانجام راه خود را می یابد و ویل در نهایت عشق بر همه چیز ترجیح می دهد. با تحلیل روانشناختی فیلم ویل هانتینگ خوب می بینید ویل در ابتدا برای رهایی از فشار کمبودها، اشتباهات و گناهانشان راهی به جز خود ویرانگری نمی شناسد و برای او زندگی جز لحظات مرده و تلف شده نیست که فقط باید پشت سر گذاشت و از آن عبور کرد و غالبا تنها راه مبارزه با این رخوت و پوچی حاکم بر زندگی چیزی جز نابودی و تخریب خود خواسته و عمدی نیست. بنابراین همه ی آدمهای اطرافش را عقب می زند. از دنیای دور و برش فاصله می گیرد و نسبت به همه چیز حالت دفاعی به خود می گیرد. بنابراین بسیار طبیعی به کسی که استعداد او را کشف کرده از خود به شدت مقاومت نشان می دهد. اما آشنایی با روانشناسش نگرش او را تغییر می دهد و یاد می گیرد خودش را با تمام نواقصش دوست بدارد و زندگی را با تمام خوبی و بدی هایش دوست بدارد و به لحظات خاص و تکرار نشدنی اش در زندگی خودش بها دهد و نفر اول دنیای شخصی اش باشد و او درمی یابد که مهم ترین چیز در زندگی این است که آدم به خودش بدهکار نباشد و از انتخاب هایی که کرده احساس پشیمانی نکند و تحت هیچ شرایطی از قدم گذاشتن در مسیرهای ناشناخته و امتحان نشده نترسد و چگونه لذت زندگی را از دل همان لحظات مرده و بیهوده بیرون بکشد و از آن خود کند.
دیدگاهتان را بنویسید